امروز همینطور که توی کارگاه قدم میزدم این فکر از توی ذهنم عبور کرد...چقدر ورق..با چه سرعتی ورق ام دی اف خرید و فروش میکنم...سفارش ورق میگیرم و توی انتخاب رنگ ورق به مشتری ها کمک میکنم ، قیمت تعیین میکنم و ..و ...و حتی گاهی از چونه زدن مشتریا لجم میگیره و خسته میشم و میگم چقدر خسیس!
اما وقتی امروز سرخریدیک ورق ملامین برای اولین بار ذل زدم به قیمت فاکتور خرید! وقتی رفتم توی کارگاه و ورق رو دیدم و اینکه برای اولین بار نسبت به یک ورق حس مالکیت میکنم (که اون هم حتی مال خودم نبود و مال خانه مستحب جان قاسم بود)
چه حس سنگینی بود برام.....
بین این همه ورق و برش
هنوز نمیتونم برای خودم کابینت انتخاب کنم...هنوز هم میترسم حتی کابینت کارو بگم بیاد قیمت بگه......
6 ماهه که میز تی وی وال میخام اما هنوز جسارت نکردم...
و 6ماهه هنوز فکر میکنم کابینتای فلزیم رو آلکور بگیرم یا عوض کنم ...وبا کمبود جا دست و پنجه نرم میکنم..و هر روز وعده عوض کردن خونه رو میدم در حالی که هیچ قدمی براش برنمیدارم و مثل یک خوره دارم بهش فکر میکنم....
و وقتی برای مشتری رنگ انتخاب میکنم گاهی رنگایی رو که خودم دوست دارم بشون پیشنهاد میدم و دلم هم میخاد...
گاهی رنگای هایگلاس انتخاب میکنم ولی وقتی به قیمتش فکر میکنم دوباره توی ام دی اف ها میگردم و باز میبینم که اون هم قیمتش زیاد میشه.....
گاهی که مشتریا توی رنگها تعلل میکنن حرصمون درمیاد که چرا زود انتخاب نمیکنن و چرا اینقدر رنگ عوض میکنن و فلان...در صورتی که خودم 6 ماهه هنوز جرات نکردم....وقتی میخام پول بدم هزار اما و اگر و بذار بهترین رنگ و ارزون ترین قیمت باشه...
درخشش کابینت های سفید توی گوشی مشتری هنوز هم چشممو گرفته
یا فرامیدهایی که هر روز خودم به مشتری پیشنهاد میدم
و هر موقه که خونه بابا میرم.... بدتر و سنگین تر میشم و سر به زیر تر شاید.
خاطرات ازدواج...برچسب : نویسنده : 7tapiroozi8 بازدید : 263