بالا رفتن سن

ساخت وبلاگ

از بالا رفتن سنم دارم میترسم.... هر روز سرگردون و نگران به اطراف نگاه میکنم

لیست برنامه های انجام نشده ام را مرور میکنم

چقدر گذشت..چقدر از خواسته هام فاصله گرفتم...چقدر سنم رفته بالا

چقدر به خودم مغرور بودم و چقدر پائین و حقیر موندم..

چقدر تمام ادمهای ضعیفتر از من از من جلو زدند...

چقدر به هیچ جا نرسیدم

و باز هم این غرور لعنتی..

هر روز از این عدد لعنتی وحشت میکنم....خصوصا که به 30 نزدیک میشه...

یک روزی بین 17 و 18 یا 18 و 19 ....22یا ب23 برام فرقی نبود.....

اما الان خیلی برام فرق کرده....هر روزش وحشت میکنم....به کجا دارم میرم؟ به هیچ جا ؟

به جایی که هیچ اثری از من نیست..

به عمری که بیهوده هدر رفت...

وحشت زده و نگرانم

مدام به کارهایی که باید میکردم و نکردم نگاه میکنم

به اطرافیانم که چه کار میکنند

خیلی ها به جاهای بالایی رسیده اند

خیلی ها وضع زندگی خوبی پیدا کرده اند

و من مغررو احمق هنوز 

هیچ جا را نگرفته ام

خیال میکردم که باهوشم و قاعده شکنی میکنم

خیال میکردم که من فارغ از قانون بشر هستم

خیال میکردم که حرف مردم مهم نیست (هنوز هم در همین خیالم!)

و بعد سالها اکنون در پیری آن را سپری میکنم !

متاسفم.....

متاسفم....

خیال میکردم زرنگم....

خیال میکردم فقط....

امروز سرگردان مانده ام ..

حتی گاهی با صدای خودم حرف نمیزنم....

به قانون دنیا گوش میکنم...

صدای پول می یاد...یعنی باید پول داشته باشی و این قانون اول است...

باید زرنگ باشی نه ساده.....

کمی هم دروغ طوری نیست !(هرگز دلم نمیخاهد این قانون رابفهمم)

برای کسی خیر نخاهی یا خیری بخواهی بدون انتظار(اگرمیتوانی)

سکوت کنی....

گاهی هم حرف بزنی....

کی میشود پس.....

خاطرات ازدواج...
ما را در سایت خاطرات ازدواج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7tapiroozi8 بازدید : 267 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 18:44