مرد میخاهی ؟

ساخت وبلاگ

نمیتونیم باهم حرف بزنیم

زود دعوامون میشه

و کاملا احساس میکنیم ک حرف هم رو نمیفهمیم....

تو من رو نمیفهمی ....به من حق نمیدی...بارها بهت گفتم

که من خیلی خواستار اینم که با تمام کس و زندگیم مسافرت تفریحی بریم..

اما تا این 4 سال تمام عید ها را به خودت اختصاص دادی...به هر نحوی که بود...

به اسم کربلا

گفتی برات فرق میکنه کربلا و به همه چی ترجیح میدی و روزهای تعطیل مال تو !

اگر چه من نپذیرفتم اما همان..

روزهای تعطیل هم که شد

از قبلش برنامه ریختی

فلان روز که باید روضه برای صاحبکار بگیرم

فلان روز که مهمانی فلان اقوام را داریم

و هرموقه که خواستیم باهم بریم

یک جوری راهش را کج کردی...فلانی را با خودمان ببریم...

بابام دلش میخاست بیاد.... علی هم تاحالا فلان جا نرفته....

مرخصی نگرفتم بگم همکارم برام مرخصی بگیره !

و اگر هم همه چیز خوب بود

مادرت به میان آمد..زنگ زد و صدای داد و بیدادش توی گوشی پیچید..

و بعد هم تماس های پی در پی برادرت.....

که چرا به من نگفتید!

و بعد هرگز حق به من ندادی که دلخور باشم .

از اینکه هرگز همسرم دلش نخاسته که ما دو نفری با هم جایی برویم. و تلاش قابل مشاهده ای نکرده است...

و نوبت خودت که شد....

یک ساعت هم ک شده زودتر مرخصی گرفتی و آمدی تا یک ساعت زودتر مادرت به مقصد برسد...

نوبت خودت که شد.....

خاطرات ازدواج...
ما را در سایت خاطرات ازدواج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7tapiroozi8 بازدید : 205 تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1396 ساعت: 2:27